سر سفره نشسته بودیم و مثل هر روز که از ماجراهای روزانه برای پدر و مادرم می گویم، سر حرف را باز کردم: دیروز یک خبر خواندم در مورد 50 نفری که توی گور می خوابند، دیروز خبرش منتشر شده بود، امروز ماموران شهرداری، فرمانداری یا هر نهادی که احساس مسئولیت کلان کرده بود، ریختند و همه شان را جمع کردند و بردند کمپ.
50 نفری که بعضی هاشان چهار نفری توی یک گور نشسته می خوابند را، بردند کمپ تا با شلنگی که گره می زنند، به جرم نه، به خطای اعتیاد، کتکشان بزنند.
پدرم متحول شده بود، پرسید، این بیچاره ها کجای کشور هستند؟ گفتم، خیلی دور نه، همین تهران، در شهریاری که همه می شناسیمش.
گفتم چه فایده دارد، شنبه همه چیز به فراموشی سپرده می شود، همه 50 نفری که برای فرار از کتک با شلنگ گره خورده، کمپ ها را گذاشته و گریخته بودند، بار دیگر رفتند کمپ، تا شاید چند روز دیگر که گذشت به سرعت نور، گرد فراموشی روی همه گورهایی بنشیند که توی آنها می خوابیدند.
50 نفری که هیچ کدامشان عزیزتر از هیچ کدام از مردم سوریه، عراق، لبنان و یمن نبودند به جرم اینکه خارج از کشور زندگی نمی کنند، پناهنده هیچ کشوری نمی شوند و نمی توانند خانه هاشان را در مرزهای فرضی ایران در عراق و لبنان و سوریه بنا کنند، محکوم به زندگی در پستوی تاریک فراموش هستند.
50 نفری که توی گور می خوابیدند، فقط مشتی از خروارها، انسان حاشیه نشین، حلبی نشین و کارتن خوابی هستند که در گوشه گوشه کشور بدون حضور هیچ خبرنگاری زندگی می کنند، درد می کشند و در نهایت می میرند.
50 نفری که اگر خبرنگاری نبود، نه کسی از دردشان مطلع می شد نه کسی به بهانه کمک در کمپی که ماهیت سالم سازی دارد، عزت و انسانیتشان را تحقیر می کرد.
همه اینها را به پدرم گفتم، لقمه غذایی که توی دهان پدرم بود، خشکتر از آن بود که از گلویش پایین برود و چین و چروک های صورت آفتاب سوخته اش، خسته تر از آنکه نمایان گر، اشک های سرازیرش باشند، اما حتی این چین و چروک ها هم نتوانست بغض پدرم را پنهان کند، پدرم داشت می گریست.